یکی‌دو هفته‌ی گذشته را درگیر اسباب‌کشی بودیم؛ یعنی هفتمین اسباب‌کشی‌مان در 13 سال گذشته. البته چندتایی هم قبل‌ش بوده که یادم نیست و چندتایی هم قبل‌ترش بوده که اصلن نبوده‌ام که بخواهد یادم باشد یا نباشد. این یکی طولانی‌ترین و در عین حال راحت‌ترین اسباب‌کشی‌مان بود. طولانی بود، چون آرام‌آرام وسایل را منتقل کردیم و راحت بود، چون دیگر خبری از کامیون و بارزدنِ یک‌باره‌ی همه‌ی وسایل نبود و تنها وسیله‌ی نقلیه‌مان آسانسور باری بلوک‌مان بود که هی از 8 می‌رفت 2 و از 2 می‌رفت 8. دو سال گذشته را در بلوک 7 و طبقه‌ی 8 و واحد 1 مجتمع‌مان گذراندیم. الآن عدد نخست ثابت مانده، از دومی 6تا کم شده و به سومی 5تا اضافه شده. این است که خانه‌مان از 781 شده 726. 726 از 781 کوچک‌تر است، یک اتاق کم‌تر دارد و طراح کابینت‌های آشپزخانه‌اش هم حسابی نابلد بوده. البته خوبی‌هایی هم دارد. مثلن اتاق 781م پنجره‌ی بزرگی داشت، اما رو به دیوار سیمانی بلوک کناری باز می‌شد که در فاصله‌ی چندمتری بلوک ما ساخته شده‌بود. در حدی نزدیک که وقتی سرم را هم ازش بیرون می‌بردم و بالا و پایین را نگاه می‌کردم، نه آسمان معلوم می‌شد و نه زمین. بلوک کناری مثل یک غول بزرگ بی‌شاخ‌ودم پشت‌ش را به من کرده‌بود و در چندمتری پنجره‌ی اتاق‌م نشسته‌بود و بی‌توجه به محیط اطراف‌ش تخمه می‌شکست! اتاق فعلی 726م اما پنجره‌ی کوچکی دارد. البته خوبی‌اش این است که همین پنجره‌ی کوچک رو به خیابان باز می‌شود. تخت‌م را طوری گذاشته‌ام که وقتی سرم را روی بالش می‌گذارم، می‌توانم آسمان را ببینم؛ البته مقداری از اندام بدقواره‌ی ساختمان درحال‌ساختِ آن‌ور خیابان هم داخل کادر است.

دیروز بعد از ظهر که روی تخت‌م دراز کشیدم و چشم دوختم به آسمان، یاد 13-12 سال پیش افتادم؛ نخستین دوره‌ی یزد بودن‌مان، یعنی سال‌های اول و دوم دبستان. با این‌که خانه‌مان طبقه‌ی دوم بود، اما بالکن به‌نسبت بزرگی داشت. این‌قدری برای جثه‌ی آن‌موقع‌ام بزرگ بود که با دوستان‌م می‌توانستیم در آن فوتبال بازی کنیم. یکی از تفریحات‌م این بود که روزها می‌رفتم زیر آفتاب دراز می‌کشیدم و چشم می‌دوختم به آسمان تا هواپیمایی پیدا شود. مثل الآن نبود که فقط بتوانم تکه‌ی کوچکی از آسمان را ببینم. آن روزها کل آسمان در دست‌رس من بود و تقریبن به همه‌ی محیط بالای سرم دید داشتم. هواپیما را که از دور می‌دیدم داستان‌پردازی‌های خیالی‌ام را شروع می‌کردم. تا بیاید و از بالای سرم عبور کند و در آن‌سوی آسمان غیب شود، خیلی وقت بود. یک‌بار داستان این بود که هواپیما می‌شد مال دشمن و من از آن پایین با تفنگ‌م به سمت‌ش شلیک می‌کردم. درگیری که بالا می‌گرفت دیگر نمی‌شد خوابیده به جنگ ادامه داد. برای همین بلند می‌شدم و می‌رفتم پشت کولرمان سنگر می‌گرفتم و از آن‌جا جنگ را ادامه می‌دادم. هم‌زمان با هواپیماهای خودی هم در ارتباط بودم و پشت بی‌سیم سر خلبان‌هایشان داد می‌کشیدم که شهر دارد از دست می‌رود و چرا آن‌ها خودشان را نمی‌رسانند. و الحق که حق هم داشتم، چون هیچ‌موقع خودشان را نرساندند. بار دیگر داستان فانتزی‌تر بود. من مرد عنکبوتی بودم و عده‌ای هواپیما را یده‌بودند و کنترل‌ش را به‌دست گرفته‌بودند و می‌خواستند بکوبندش به جایی مثل امیرچخماق. این‌بار هی تار می‌انداختم تا آخرش دوتا از تارها بخورند به هواپیما و همان‌طور که چشمان‌م را بسته‌ام، من را بکشند بالا تا برسم به بدنه‌ی هواپیما. بعد خود را می‌رساندم به شیشه‌ی کابین خلبان و آن را می‌شکاندم (آن‌موقع نمی‌دانستم که شکستن شیشه‌ی هواپیمای در حال حرکت خطرناک است و باعث سقوط آن می‌شود، وگرنه راه دیگری برای واردشدن به هواپیما پیدا می‌کردم!) و وارد هواپیما می‌شدم و تک‌تک ها را می‌کشتم و پرت‌شان می‌کردم پایین. بعد مسافرها را به آرامش دعوت می‌کردم و در بین سوت و دست و تشکرهایشان از همان شیشه‌ی شکسته‌شده می‌رفتم بیرون و دوباره برمی‌گشتم روی زمین. البته از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که بعضی وقت‌ها یک مِری‌جِینی هم در هواپیما بود که اصلن به‌خاطر او بود که می‌رفتم و هواپیما را از دست ها نجات می‌دادم! مهم نبود ماموریت‌م نجات شهر است یا نجات مِری‌جِین؛ باید همه‌ی کارها را تا وقتی هواپیما در دیدم بود انجام می‌دادم، وگرنه شکست می‌خوردم. حالا یا هواپیمای دشمن به‌سلامت از بالای سرم عبور می‌کرد و شروع می‌کرد به بمب‌باران شهر، یا موقعی که داشتم جلوی مری‌جِین با ها می‌جنگیدم تا هواپیما را از دست‌شان نجات دهم، یکی‌شان از پشت به‌م حمله می‌کرد و از هواپیما پرت‌م می‌کرد بیرون. بگذریم که یک‌بار یکی از ها مِری‌جِین را برداشت و با چتر نجات پرید پایین و من هم دنبال‌شان پریدم پایین و تارهایم باز نشد و با سر خوردم زمین.

بگذریم. شاید تفاوت دنیای بچه‌ها با آدم‌بزرگ‌ها همین است. دنیای بچه‌ها خانه‌ای است که برای دادن آدرس‌ش باید هزار اسم کوچه و خیابان را پشت هم سوار کنی؛ و دنیای آدم‌بزرگ‌ها خانه‌ای است که دادن سه عدد برای یافتن‌ش کافی است. دنیای بچه‌ها کل آسمان است، با همه‌ی خیال‌پردازی‌های قشنگ و بچگانه‌اش. خیال‌پردازی‌هایی که کل زندگی‌شان است. در مقابل، دنیای آدم‌بزرگ‌ها انگار تکه‌ای کوچک از آسمان است که تازه نصف‌ش را هم ساختمانی مزاحم پوشانده. راست‌ش را بخواهید، دل‌‌م برای آن دوران تنگ شده. دورانی که با فراغ بال در راه مدرسه، برای خودم بازی فوتبال ایران و بزریل را گزارش می‌کردم و ایران بازی را 3-1 می‌برد و وقتی ظهر برمی‌گشتم خانه، با شوق و ذوق برای مادرم تعریف می‌کردم که ایران چه‌طور و با گل‌های چه کسانی بزریل را برد. تازه با توپ‌م هم صحنه‌ی گل‌ها را بازسازی می‌کردم. آری، حسابی دل‌م برای دوران کودکی‌ام تنگ شده. دنیای کودکی‌ام را می‌خواهم. همان دنیایی که در آن شهرم را از دست بمب‌‌باران هواپیماهای دشمن نجات می‌دهم. همان دنیایی که در آن نمی‌گذارم هواپیمارباها مِری‌جِین را به کشتن بدهند. همان دنیایی که در آن ایران 3تا به بزریل می‌زند و واقعن هم می‌زند و باور دارم که می‌زند. شک دارید؟ این هم صحنه‌ی آهسته‌اش. 

 

انقباض طول؟ آری. مشاهده‌اش؟ خیر!

به بهانۀ نوبل 2019 فیزیک

یک گزارش بلند و دو گزارش کوتاه دربارۀ دیروز و امروز

هم ,هواپیما ,می‌کردم ,آسمان ,نجات ,سرم ,بود که ,است که ,هواپیما را ,و از ,و در

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها tolidco کووید-19 مدیریت مبتنی بر اهداف مهرپویان رسانه تخصصی معمار شهر حفاظ ساختمون معماری عشق است موسسه ترک اعتیاد مهراندیشان پاک ملارد ☆Minnie world☆